دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

خودشیفته شیرین من

  عزیز دلم قبلا تو کتابهای روانشناسی کودک خونده بودم که بچه ها تو سن تو حسابی خودشیفته اند و فکر می کنن عالم و آدم برای آنها خلق شده است ولی تا وقتی که تو این خودشیفتگی رو نشون ندادی باور نمی کردم . اون شب که می خواستیم خونه مامان بزرگ بریم من پیشنهاد دادم که با اتوبوس بریم تا تو یک تجربه جدید داشته باشی . صندلی کنار پنجره نشسته بودیم و تو بیرون رو نگاه می کردی و دائم سوال می پرسیدی و بعد یکدفعه پرسیدی "درختها اونجا واستادن چکار می کنن مامان؟" و من داشتم فکر می کردم که چی جوابت رو بدم که خودت جواب دادی " واستادن دیانا رو نگاه می کنن" مامان فدات شه اینقدر ناز گفتی که من هم باورم شد این درخت ها هیچ کار دیگه ای ندارن جز نگاه کردن ...
30 شهريور 1390

یک روز در طبیعت

پنج شنبه هفته پیش ( 17 شهریور 90) رفتیم عروسی دختر یکی از همسایه ها و دوستهای قدیمی مامان. یک عروسی محلی کردها در روستای لاین از توابع کلات. خیلی قشنگ بود ( به دلیل محدودیتهای وبلاگ نمیتونم عکسی ازش بذارم). عزیز دلم دیانا هم خیلی بهت خوش گذشت چون کلی اسب و گاو و گوسفند و مرغ و خروس دیدی و هم حسابی خسته شدی. حسابی تو زمین های سرسبز اونجا برای خودت می گشتی و صفا می کردی . سعی می کردی با همه ارتباط برقرار کنی. از طبیعت هم حسابی لذت بردی. کلی سنگ پرت کردی و به خاک دست زدی و با علف ها و گیا ه ها بازی می کردی عزیز دلم از بالای تپه سنگ ها رو پرت میکردی پایین و من همش نگران بودم که نیفتی اینقدر حیوونا رو دوست داری که وقتی می بین...
23 شهريور 1390

لحظه های خوشحالیه مامان

عزیز دلم دوشنبه شب مامان با دایی ها و خاله و خیلی های دیگه رفت حرم تا دایی حسین رو به عقد خاله مریم (بهترین دوست مامان) دربیارن... .     هر چند که مامان تمام لحظه ها رو گریه کرد ولی این گریه خوشحالی بود خیلی شاد بودم ولی همش به فکر تو و بابا ابوذر بودم که خیلی جاتون خالی بود. بابا ابوذر با تو خونه موندین چون تو اذیت می شدی و موقع خوابت بود. اون شب هم تو مثل همیشه بامزه و خنده دار بودی می خواستی بری تو قابلمه و درش رو هم ببندی. یک عکس ازت میذارم. موقع خوابیدنت من هنوز نیومده بودم خونه. تو عادت داری وقت خواب شیر بخوری و کمی گریه کرده بودی و رو زمین قلت زده بودی تا خوابت برده بود.   راستی بهت نگفتم من...
23 شهريور 1390

یک شب خنده دار گریه دار در سفر

یک شب اصلا خوابت نمیامد و مامان و بابا داشتند از خستگی بیهوش می شدند. تصمیم گرفتیم بریم تو اتاق تو را بخوابانیم تا دور از بقیه شاید خوابت ببرد و ما هم استراحتی بکنیم. اما... دیانا جونم شیرت را می خوردی و میدویدی بیرون و به تک تک آدم ها سلام می کردی. حتی به مامان بزرگ (مامان بزرگ بابا ابوذر) هم با وجودی که خیلی طرفش نمیری، جداگانه سلام می کردی. می گفتی " مامان جون سلام"، " خاله هدی سلام"، " عمه سیر(سحر) سلام" و ...و هنوز سلام نکرده باز با تک تک آدم ها خداحافظی می کردی و حسابی موجب خنده همه شده بودی. شیطونک من تازه وقتی دیدی که اونها هم لامپها را خاموش کردن تا دیانا جونم زودتر بخوابه یاد پدر بزرگت می افتادی و می گفتی " ب...
16 شهريور 1390

سوال های دیانایی

عزیز دلم این روزهای تو با سوال کردن میگذرد. گاهی این سوال ها آنقدر بامزه هستند که خنده ام می گیرید. هر سوالی را هم صد بار یا شاید هزار بار می پرسی و من هر بار همان جواب های همیشگی را می دهم و یا سوالت را با سوال جواب می دهم. در اینجا چند نمونه از سوال هایت را می نوسیم   البته خیلی از این سوال ها تنها به مسافرت مربوط نمی شود.   1-      دریا کجاست؟ 2-      با دیانا کجا میریم؟ 3-      دریا چه رنگیه؟ 4-      دریا چه کار می کنه؟ 5-      جنگل چه رنگیه؟ 6-    &n...
16 شهريور 1390

"دوستت دارم" دل آویزترین شعر جهان

گل من این روزها همش سلام می کنی. تا چشمت به من می افته میگی " سلام"  یا گاهی این جمله طولانی تر هم میشه " سلام، دوست دارم" .    "سلام" و "دوستت دارم" را زیاد به کار می بری و من با هر بار سلام و دوستت دارم گفتن های تو پرواز می کنم به نظرم هیچ دوستت دارمی به این نمی رسد که کودکی به مادرش بگوید آن هم با آن زبان شیرین کودکانه. آدم را به عرش می برد.   حالا یک داستان خنده دار میگم. اولین بار که دوستت دارم را گفتی من روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم و تو با سوگولی خودت یعنی "گاوی" به بغل اومدی پیشم و گفتی "دوستت دارم" من که داشتم از هیجان می مردم بغلت کردم و بوسیدمت و گفتم " من هم خیلی دوست دارم" ولی یکدفعه تو به گا...
15 شهريور 1390

شیرین زبون مامان و بابا

عزیز دلم سلام . خیلی وقته برات ننوشتم راستش دارم رو اون یکی وبلاگ کار می کنم و از نوشتن خاطرات تو غافل شدم. این روزها تو اینقدر شیرین زبونی که حتی وقتی می خوابی من و بابایی درباره حرفها و تکه کلام های تو میگیم و می خندیم. شیرین من این روزها تو با شیرینی زبونت زندگیمونو شیرین کردی و خودت هم اینو میدونی و دائم سعی می کنی چیزهایی بگی که ما رو بخندونی و به قول خاله انسی یک کمی شوخ طبعی و این خصلت خیلی خوبیه که امیدوارم در آینده هم همراهت باشه.   مثلا هر وقت میریم بیرون تو دائم می پرسی " با دیانا کجا میریم؟" یا گاهی خودتو حسابی تحویل می گیری و میگی " با دیانا جون کجا میریم؟" این جمله رو اینقدر ناز میگی که همیشه باعث میشه من هزار...
7 شهريور 1390
1